از خدا خواهيم توفيق ادب            بي ادب محروم باشد از لطف رب

بي ادب تنها نه خود را داشت بد              بلكه آتش در همه آفاق زد

«مجلس سيزدهم»

 

© تسخير قوه خيال به واسطه قوه عاقله

 

«بسم الله الرحمن الرحيم»

تسخير قوة خيال به واسطة قوة عاقله

يكي از نكاتي كه در بحث طهارت قوة خيال داراي اهميت بوده و ان شاءالله بايد در پي رعايت آن باشيم اين است كه انسان نبايد قوة خيال را همچون سگي در آورد تا به همنوعانش حمله ور شود، بلكه بايد آن را همانند سگ شكاري تربيت كند تا مصداق «كلب معلم» گردد. به بيان ديگر براي تطهير و پاك نمودن قوة خيال بايد آن را تحت نظر عقل درآوريم و بهترين راه تسخير قوة خيال به واسطة عقل، تفكركردن است.

در فقه مي فرمايند كه ما چند نوع سگ داريم؛ بعضي سگها به نام سگ حائط (ديوار) معروفند. اينها سگهايي هستند كه دروازه و ديوار منازل را پاسباني مي كنند تا كسي از ديوار منزل شخصي انسان بدون اجازه وارد نشود. اگر اجازه گرفت و صاحب منزل هم به سگ خطاب كرد كه پارس نكن چون من به او اجازة ورود داده ام، مي بينيد كه سگ حائط ساكت مي گردد و به گوشه اي رفته و مي نشيند و فقط به ميهمانِ صاحبش مي نگرد. اين سگ به يك معني تعليم ديده است و شعور و آگاهي دارد.

نوع ديگر، سگ گله است كه به عنوان سگ چوپان بايد گلة گوسفندان را از دست گرگها نجات دهد. اين سگها هم شبانه روز در اختيار صاحبان خود هستند و هر كه در محيط گله آنها ظاهر شود بر او پارس مي كنند مگر در جايي كه صاحب گله اجازه دهد. كه نوعاً چون صاحب گله در شب به كسي اجازة ورود نمي دهد، سگهاي گله در شب بيش از روز ناآرامند و احساس خطر مي كنند.

اما دسته اي ديگر از سگها هستند كه نه مربوط به منزلند و نه مربوط به گله اند. اين سگها صاحبي ندارند و به نام «كلب هِراش» (ولگرد) معروفند. سگهاي ولگرد به در خانة هر كسي مي روند، غذاي هر كسي را مي خورند، هر كسي را بخواهند دنبال مي كنند. چرا كه صاحبي نداشته اند تا به آنها تعليم دهد كه به چه كسي پارس كند و در كجا سكوت نمايد. قوة خيال را نبايد مانند اين سگهاي ولگرد رها كرد در غير اين صورت از صبح تا غروب به دنبال نقشه و توطئه خواهد بود. براي جلوگيري از اين امر قوة عاقله بايد خيال را تحت اختيار خود بگيرد.

بعضي ديگر از سگها سگهاي، شكارچي اند. يعني انسان از دور پرنده اي را شكار مي كند و با تير مي زند و بعد سگ را روانه مي كند تا شكارش را بياورد. سگ هم به طرف پرندة شكار شده مي رود و مطابق خصلت امانت داري خويش بي آن كه بهره اي از آن ببرد مستقيماً شكار را به خدمت شكارچي مي آورد. منتهي شكارچي ها هم بايد مردانگي كنند و از هر چند شكار، يكي را به خود سگ دهند. تا مبادا گرسنگي باعث دزدي كردنش شود. چون نوعاً شكم گرسنه هر موجودي را دزد بار مي آورد و از اين رو در شريعت مطهره فرموده اند: در صورت قحطي و كمبود و گرسنگي فراوان هرگز دست كسي را كه دزدي كرده قطع نكنيد.

قوة خيال به منزلة سگي است كه اگر عقل آن را رها كند ولگرد مي شود و اگر از آن محافظت كرده و تطهيرش كند مي تواند آنرا سه گونه بار بياورد؛ يا مانند سگ گله بار مي آورد تا فقط گله ها را حفظ كند، و يا مانند سگ منزل تعليمش مي دهد تا منزل را محافظت كند اما بهترين راه اين است كه عقل قوة خيال را همانند يك سگ شكاري تعليم دهد تا آن بتواند حقائق نظام عالم را شكار كند و با حفظ امانت تحويل صاحبش دهد. زيرا سراسر عالم، علم انباشتة روي هم است و تمامي كلمات و موجودات نظام هستي به عنوان شكارگاه انسانند. قوة خيال بايد در شكارگاه عالم آنچه را كه با تير عقل در مقام تفكر شكار كرده است، بي كم و كاست تحويل انسان دهد. حيوانات برخلاف انسانها در صدد فهم عالم نيستند. آنها فقط مي خوابند و در بيداري هم در پي شكار و دشمني با يكديگرند. اما انسان آفرينش متفاوتي با تمام موجودات دارد. او علاوه بر اينكه بايد لقمه اي به بدنش برساند تا از پا درنيايد بايد مابقي وقت خود را در شكارگاه جهت تغذيه جانش مصرف كند. اما

افسوس كه اين مزرعه را آب گرفته      دهقان مصيبت زده را خواب گرفته

متأسفانه ما شبانه روز فقط در فكر پركردن شكمهاي خود هستيم و عجيب آنكه هر چه تلاش مي كنيم پر نمي شود. يكي از بطون معاني اين روايت كه مي‌فرمايد: «هر چه از آتش جهنم به جهنمي مي خورانند باز هم سير نمي شود و مي گويد: «هل من مزيد؟» [1] آيا بيشتر هست كه بريزيد؟» همين است آري شكم، مظهر جهنم است كه هر چه در آن بريزي پر نمي شود و دم به دم تقاضاي غذاي لذيذتر مي كند. البته در حقيقت «شكم» مقصر نيست. او مقداري مي خورد و مي گويد ديگر نمي خواهم. اما اين مائيم كه چون عطش خوردن داريم نمي گذاريم كه آن شكم آرام بگيرد.

غرض اين كه بايد قوة خيال را كلب شكاري قرار داد تا براي انسان تمثلات نيكويي در بيداري و خوابهاي خوشي به ارمغان آورد همة اينها مخصوص قوة خيال است. قوة خيال بايد براي انسان تمثلات فراهم كند و فهم به حقائق را نصيب او سازد. تمام اعمال روزانة انسان، در خواب به واسطة قوة خيال به نمايش درمي آيند و صبح كه بيدار مي شود چندين ساعت فيلم نفس خويش را به ياد مي آورد. تمام فحشها و ناسزاها و حرفهاي بد و ناروا در خواب به صورت مار و كژدم به سراغ انسان مي آيند كه به تعبير جناب مولوي:

آن سخنهاي چو مار و كژدمت                   مار و كژدم گردد و گيرد دمت

خواب تلويزيون نفس ناطقة انساني است. به محض اينكه چشم و گوش را بستي و قوة لامسه و چشايي و بويايي ات را رها كردي و خوابيدي قوة خيال شروع به پخش كردن فيلم دروني ات مي كند. هر چه را مشاهده مي كني در خودت وجود دارد.اينها نمايش اعمالي است كه روزانه مرتكب شده اي. مي بيني چند نفر آمده اند و دست و پايت را بسته اند و مي گويند: «مي خواهيم تو را از بالاي اين كوه به پايين بيندازيم» اين همان ريسماني است كه خود ساخته اي. آن افراد را هم خود به وجود آورده اي. كوه و دره را نيز خودت ساخته اي. پس با دست خودت به پايين پرت مي شوي. تمام اينها اعمال خود تو است. قوة خيال بايد در اختيار قوة عاقله قرار بگيرد تا چيزي از او بياموزد. ما بايد بيشتر به فكر خود باشيم. چرا براي ساختن يك ساختمان چندين سال عمر خود را تلف مي‌كنيم؟ مگر ما اهل كجائيم و تا كي مي خواهيم اينجا بمانيم؟ چرا بيدار نمي‌شويم؟ ما آمده ايم تا به شكار عالم برويم. حال چگونه و از چه راه مي توانيم از اسرار عالم سر در بياوريم. بايد اول ببينيم تصميم آنرا گرفته ايم يا نه؟! بايد ببينيم اين خواست حقيقي ماست يا لقلقة زبان؟!

اگر واقعاً مي خواهي به شكار عالم بروي بايد ابتدا خود را تحويل شكارچي ها بدهي. همانند شخصي كه به زمين كشاورزي مي رود و به كشاورز مي گويد: بنده نشاكاري بلد نيستم، حقيقتاً آمده ام ياد بگيرم. اگر اين كلام فقط لقلقه زبان باشد و شخص داخل زمين كشاورزي نشود و شروع به كار نكند و كشاورز هم عيوب كار او را نگيرد، آيا خواهد توانست نشا كردن بياموزد؟! تصديق مي‌فرمائيد كه نمي تواند. او بايد به حقيقت بخواهد و دنبالش برود. مثل اينكه شخصي براي مهندس شدن بايد سالها درس بخواند و سر كلاس حاضر شود و جان به لب بياورد تا بتواند به خواست خود برسد. همانطور كه براي مهندس شدن بايد زحمت كشيد براي آدم شدن هم بايد سختي كشيد و جان به لب آورد. اگر بخواهي آدم شوي اما خودت را تحويل استاد الهي ندهي به جايي نمي رسي. اگر هم بگوئي هيچ چيز حقيقت ندارد حتي به مجاز هم نخواهيد رسيد. چون آن (راه مجاز) هم پلي است براي رسيدن به حقيقت كه حضرت استاد (روحي فداه) در ديوان مي فرمايند:

بـه حقيقـت برسيـدم ولي از راه مجــاز

                   وه چه راهي كه بسي سخت و بسي دور و دراز

خداوند در سورة انعام مي فرمايد: «و كذلك نري ابراهيم ملكوت السموات والارض و ليكون من المؤقنين»[2] و همچنين ما به ابراهيم ملكوت و باطن آسمانها و زمين را ارائه داديم تا به مقام اهل يقين برسد. بعد مي فرمايد او ابتداً از پلة اول شروع كرد و بعد به مقام يقين رسيد. «فلما جن عليه اليل راي كوكباً قال هذا ربي فلما افل قال لا احب الافلين»[3] «پس چون شب تاريك نمودار شد، ستارة درخشاني ديد. گفت: اين پروردگار من است. پس چون آن ستاره غروب (و افول) كرد گفت: من چيزي را كه افول كند به خدايي نخواهم گرفت.» فلمّا راى القمر بازغا قال هذا ربي فلما افل قال لئن لم يهدني ربي لاكونن من القوم الضالين فلما راى الشمس بازغه قال هذا ربي هذا اكبر فلما افلت قال يا قوم اني بريء مما تشركون. اني وجهت وجهي للذي فطر السموات والارض حنيفاً و ما انا من المشركين.

يعني «پس چون ماه تابان را ديد باز براي هدايت قوم گفت: اين خداي من است. وقتي كه آن هم افول كرد ماه پرستان را متذكر شد كه آن نيز خدا نباشد و گفت: اگر مرا هدايت نكند از گمراهان عالم خواهم بود. پس چون خورشيد درخشان را ديد گفت: اين است خداي من. اين از ستاره و ماه روشنتر است. چون خورشيد نيز ناپديد گرديد گفت: من از همة آنچه شريك خدا قرار مي‌دهيد بيزارم. من با ايمان خالص روي به سوي خدايي آوردم كه آفرينندة همة آسمانها و زمين است.» اين سير صعودي انسان است. بايد راه افتاد تا آهسته آهسته غذا بدهند و قوي كنند. مقصود انسان، خدا است. مقصود انسان، رسيدن به تمام حقائق نظام هستي است. براي «رسيدن» به يك سال و ده سال و بيست سال نبايد اكتفا كرد. بايد براي يك عمر خود برنامه ريزي كنيم.

 

«الحمد لله رب العالمين»

   پايان جلسه سيزدهم

 



[1] . سورة ق، آيه 31 

[2] . انعام / 76 

[3] . انعام / 77 

از خدا خواهيم توفيق ادب            بي ادب محروم باشد از لطف رب

بي ادب تنها نه خود را داشت بد              بلكه آتش در همه آفاق زد

«مجلس دوازدهم»

 

 © جامعه خيالي و جامعه عقلي

© خواب نشان دهنده صورت واقعي انسان

© در همه جا راه رشد را گنجانده اند



«بسم الله الرّحمن الرّحيم»

جامعة خيالي و جامعة عقلي

عرض كرديم كه اولين مرتبة طهارت باطني، طهارت قوة خيال است. قوة خيال، در نفوس عامة مردم قوه اي است كه تدارك تمامي اعمال روزمرّگي انسان اعم از دوستيها، دشمنيها، كسب كردنها، معاشرتها، را برعهده دارد. اگر انسان اين قوه را تطهير نكند در تمام امور ظاهرية خود دچار مشكل مي شود. چه اينكه امروزه نوعاً دوستي‌ها بر اساس قوة خيال است. كمتر افرادي پيدا مي شوند كه همديگر را عقلاني دوست داشته باشند. متأسفانه بيشتر ازدواجها هم بر اساس دوستي خيالي انجام مي گيرد و چون خيال بدون عقل بازيگري بيش نيست، طولي نمي كشد كه اين‌گونه ازدواجها و دوستيها به جدايي منجر مي شود. بيشتر دشمني هاي مرسوم بين مردم نيز بر اساس قوة خيال است. نه بر اساس عقل، و لذا نه به دوستي هاي عوام الناس مي توان دل بست و نه به دشمني هاي ايشان مي توان صحه گذاشت همه را قوة خيال بازي گرفته است. مدتي دوستي مي‌كنند و بعد به اندك چيزي برمي گردند و دشمني مي كنند. اساس اجتماع ما را قوة خيال تشكيل داده است.

امروز بحث دامنه داري مطرح شده و بر سر زبانها آمده به نام «جامعة مدني» كه اذهان بيشتر حوزويان و دانشگاهيان را متوجه خود كرده است. بايد بدانيم فقط يك جامعه است كه مي تواند انساني باشد و آن جامعه اي است كه براساس عقل الهي استوار باشد. مردم اين جامعه همانند فرشته هاي آسماني هستند و هرگز در بين آنها اختلاف و نزاع نخواهد بود. غير از اين هر جامعه اي كه تشكيل مي شود خيالي خواهد بود و اصلاً به عنوان يك جامعة انساني مطرح نمي شود تا انسان در اين مورد بحث كند كه آيا اين اجتماع مدني است يا غير مدني؟! زيرا تا زماني كه عقل حكومت نكند اصلاً مدار انسانيت تحقق پيدا نمي‌كند. چون انسانيت روي عقل استوار است. زماني جامعه اي عقلي خواهد بود كه افراد آن جامعه قوة خيال خود را هم در بخش اعتقادات و در بخش تخيلات و هم در ميدان آمال و آرزوها تطهير كنند. در غير اين صورت اگر بخواهيم نام اين جامعه را مدني گذاريم بايد بگوئيم اين يك جامعة مدني حيواني است. زيرا جامعة حيوانات جنگل نيز براي خود آنها يك جامعة مدني است و حيوانات آن نيز به هم پيوسته اند. و لذا اگر در اين بين اهل دلي باشد و چشم باز كند مي بيند كه تمام مردم به وزان حيوانات جنگلند كه: «الهي، همه، ددان را در كوه و جنگل مي بينند و حسن در شهر و ده»[1] منتهي فرق بين جامعة حيواني در جنگل و جامعة حيواني شهري اين است كه حيوانات در جنگل هرگز استعداد رسيدن به جامعة عقلي را ندارند زيرا موطن تحقق آنها فقط در مرتبة وهم و خيال است. اما حيوانات شهري استعداد رسيدن به كمالات انساني را داشته اند و هرگز نرسيدند و در سر حد حيوانيت توقف كرده اند. لذا جامعة حيواني شهري به مراتب پست تر از جامعة حيواني جنگلي است. «اولئِكَ كَالْاَنعامِ بَلْ هم اَضَلّ»[2]. مي بينيد بعضي اوقات گرگهاي درنده اي در خيابانها كارهايي انجام مي‌دهند كه هيچ حيواني در جنگل جرأت انجام آن را نداشته است خيانت و پارتي بازي، كرده و زير پاي يكديگر را خالي مي كنند، و براي رسيدن به رياست همه را عقب مي زنند و ... قوة خيال تطهير نشده رهزن عقل مي شود و او را به اسارت درمي‌ آورد. عقلي هم كه مشوب به قوة خيال باشد شيطان بوده و مورد سرزنش آقايان اهل معرفت است.

جبهه هاي دفاع مقدس را مي توان به عنوان جامعة مدني انساني ياد كرد. آنجايي كه فرد اگر قدرت فرماندهي هم داشت آن را به ديگري مي سپرد و به تك تيراندازي در خط مقدم قانع بود. اما اكنون فرد براي رسيدن به رياست هزاران نفر بالاتر از خود را هم كنار مي زند و به آنها بي اعتنايي مي كند! آيا اين جامعة مدني انساني است؟

اكنون كتابهاي جامعه شناسي بسياري در دانشگاهها و مراكز علمي موجود است و همه در بيان اين هستند كه جامعه اي وجود دارد اين چنين، جامعه‌اي ديگر وجود دارد آنچنان و ... در هيچ كدام از اين كتابها نيامده است كه ريشه و اساس اين اجتماع آيا عقل افراد است يا قوة خيال و وهم افراد. اگر قرار باشد اساس اجتماع بر عقل چيده شود ما در نظام هستي بيش از يك اجتماع نخواهيم داشت. «اِن الذين عند الله الاسلام»[3]. و ديگر بعد از اين جامعه شناسي كردن براي اجتماع معنايي ندارد. مگر اين كه كسي بر اساس قوة خيال خود وارد اين مباحث شود تا افراد اين اجتماع را منكوب كند. كه اين در حقيقت جنگ قوة خيال است با قوة خيال ديگر.

نوعاً هر جا جنگ و نزاعي صورت مي گيرد پاي قوة خيال دركار است. يا از يك طرف يا از دو طرف. در جايي مانند كربلا يك طرفِ جنگ، عقل است و در طرف ديگر خيال. از طرف عقل با قوة خيال جنگي نيست چون عقل يك حقيقت مافوق است و آنكه در مرتبة بالاست هرگز با موجودي كه در پائين است جنگ نمي كند. خميرة كسي كه در بالا قرار گرفته اين است كه به پائيني بگويد تو هم بالا بيا. اين اساس تكامل و اساس ارزش انساني است كه به اين مقام راه يافته است. اما چون پائيني ها نمي دانند در بالا چه خبر است قوة خيال آنها را بازي مي گيرد و نفس اماره آنها را به طرف دنيا مي كشاند. قوة خيال مي گويد: مبادا اين شخص به دنياي تو ضرر بزند و پُست تو را بگيرد و لذا بناي جنگ مي‌گذارد، اما عقل هميشه در صدد تعديل قوة خيال است تا به او دستورالعمل بدهد. لذا جنگ بين عالم و جاهل هميشه از يك طرف است. عالم فقط مي‌خواهد جهل جاهل را از بين ببرد و او را مانند خود عالم كند. حقيقت علم نور است و نور و روشنايي هرگز با تاريكي سرجنگ ندارد. و لذا در قيامت هم كه مظهر علم حق است جنگي نيست. اما دنيا ظلمتكده و تاريكي است. و در تاريكي چون همديگر را نمي بينيم با يكديگر برخورد مي كنيم و سرجنگ مي‌آئيم. طهارت قوة خيال اين تاريكي را برمي دارد. اما متأسفانه اكثر مردم در اين مورد موفق نمي شوند مگر تك تك مرداني كه مي توانند اين مسير سنگين را طي كنند و بالا بروند.

 

خواب نشان دهندة صورت واقعي انسان

اگر مي خواهيم ببينيم كه در مرتبة عقلي قرار داريم يا در مرتبة خيال، به خوابهاي خود رجوع كنيم. خواب بهترين معرف انسان است. نفس در خواب به توسط قوة خيال هر چه در درون دارد اعم از صور و اشكال و بافتهاي مختلف همه را بيرون مي آورد و مشاهده مي كند. همة اينها مربوط به خود توست. حتي اگر صور و اشكال ديگران را بد و نامربوط مي بيني باز مربوط به خود تو مي‌باشد. يعني اگر كسي بيدار شد و گفت فلاني را به شكل گرگ ديدم بايد بداند كه خودش را با رنگ فلاني در چهرة گرگ ديده است.

گاهي ممكن است بعد از چند سال يك خواب خوب ببيند و آنقدر اين خواب را براي ديگران تعريف كند كه اثر آن را نيز از بين ببرد و تبديل به تاريكي كند. «يبدل الحسنات بالسيئات» تعريف كردن و كتمان نكردن آنچه را كه ديده ايم، زمينة بدست آمده از خوبي را از بين برده و انسان را به خطر مي اندازد. تا دوباره چقدر جان به لب بياورد و يك خواب خوش ديگر ببيند.

خواب نيز ممكن است خيالي و يا عقلي باشد. روزي محضر حضرت آقا تشرف پيدا كرديم. فرمودند: ديشب بيش از يك ساعت در خدمت علامة شعراني بودم. اما آنچه مي خواستم نبود. (خوابم آنچنان عقلي نبود.) حال اگر ما اين خواب را ببينيم چه مي گويم؟ اولاً اينكه سالياني بر ما مي گذرد و چنين خوابي نمي بينيم. ثانياً اگر هم ببينيم سريع خوابمان را براي هم تعريف مي كنيم و مي‌گوئيم حتماً خواب ما عقلي بوده است. ما هم در جواب حضرتش گفتيم: «اگر اين خيال شماست، خيال شما از هزاران عقل بالاتر است».

 

در همه جا راهِ رشد را گنجانده اند

به عقل رسيدن خيلي مشكل است. اما نگوئيد كه نمي توانيم. در هر شغلي هستي باش اما عاقل باش. راهِ انسان شدن اين نيست كه ما حتماً به حوزه و دانشگاه برويم و درس بخوانيم. منِ كمترين به شما مي گويم كه اگر فردي به حوزه هم بيايد به همين زودي ها نمي تواند راهِ آدم شدن را پيدا كند. دل خوش نكنيد. اين فقط يك حجابي است براي ما كه فكر مي كنيم براي آدم شدن حتماً بايد به فلان مركز رجوع كنيم. كل نظام عالم محل آدم شدن توست. زمين كشاورزي محل آدم شدن كشاورز، حوزة علميه محل آدم شدن طلبه، كارگاه مكانيكي محل آدم شدن ميكانيك و باغ، محل آدم شدن باغبان است. اگر تمام مردم اعم از پزشك و بقال و كشاورز و راننده و ديگر افراد جامعه براي آدم شدن بخواهند به حوزة علميه بروند، ديگر كسي در اينجاها باقي نمي ماند تا به كار مردم رسيدگي كند. از خداوند رب حكيم هم بعيد است كه در كل نظام هستي فقط يك نقطه را محل آدم سازي قرار دهد. خداوند طوري برنامه را تنظيم كرده كه مسير زندگي هر كسي روشن شده است. به يكي ذوق كارگري داده، به يكي ذوق بزازي داده، به سومي ذوق بقالي داده، به چهارمي ذوق كشاورزي داده، به پنجمي ذوق طلبگي داده و ... به اندازة تمام شغلهاي موجود در اجتماع، برنامه تنظيم كرده است. كه اگر طلبه درس نخواند كار لنگ مي شود، كشاورز كار نكند زندگي لنگ مي شود، كارگر از كار كردن دست بكشد ساختماني ساخته نمي‌شود و ...

عزيز من! تنظيم تمام اينها با ملكوت عالم است و من و شما از آن سر درنمي آوريم. اگر ما بخواهيم چند روزي تنظيم برنامة نظام هستي را به دست بگيريم همة عالم را به هم مي ريزيم. حال به راستي از اين خدايي كه طوري استعدادها را مختلف قرار داده تا سر سوزني كار مردم اجتماع لنگ نماند، ممكن است مركز آدم شدن را فقط يك نقطه برنامه ريزي كرده باشد؟! مي بينيم كه اين طور نيست. دست ولايت در سراسر نظام تكوين سريان دارد و همه جا مشغول كار است. به عنوان مثال نفس ناطقه بر كل كشور بدن ولايت دارد و اين دست ولايت همة اعضا و جوارح را به كار مي اندازد. به ظاهر مي بينيم كه چشم مي‌بيند گوش مي شنود و بيني استشمام مي كند اما در حقيقت اين نفس ناطقه است كه از افق اعلي همه را به كار گرفته است. با اولي مي بيند، با دومي مي‌شنود و با سومي استشمام مي كند. زيرا اگر لحظه اي جدا شود همگي از كار مي افتند. اين را ولايت نفس در كشور بدن مي گويند. و اين دست ولايت طوري برنامه ها را تنظيم كرده كه هيچ كدام از اين اعضا و جوارح نمي دانند كه ديگري آنها را تنظيم كرده و مشغول كارشان كرده است. حال اگر چشم بخواهد خودسازي كند سلامتي و كمال آن در چيست؟ تأئيد مي فرمائيد كه به ديدن آن است. همينطور سلامتي گوش به شنيدن، سلامتي پا به رفتن و سلامتي دست به انجام دادن كار است. هر كسي در اجتماع در هر شغل و مكاني هست همان جا محل آدم شدن اوست. خدا هم در همان جا برنامة انسان سازي او را تنظيم كرده است. در زمين كشاورزي آنقدر اسرار قرار داده كه اگر آقاي كشاورز كل عمر خود را هم بگذارد و بخواهد حقائق موجود را در شغل و زمين كشاورزي خود پيدا كند، باز نمي تواند به تمام اسرار آن برسد.

در اينجا دو نمونه از مواردي كه بيانگر اين است كه در همه جا امكان رشد و رسيدن به كمالات انساني وجود دارد را عنوان مي نمائيم.

جناب علامة طباطبايي فرمودند: روزي از خيابان عبور مي كردم. بنايي را در حال چيدن بناي ساختمان ديدم. ناگهان ديدم بنا پايش لغزيده و دارد از آن بالا به پايين مي افتد در همين حال، كارگرِ او كه پايين ساختمان بود نگاهي به بنا كرد و گفت: نيفت. ديدم كه بنا از همان بالا آرام پايين آمد. جناب علامه مي فرمايند به دنبال كارگر به راه افتادم تا ببينم اين شخص كيست كه خود را به كارگري مشغول كرده است. بعد فهميدم آن فرد كسي است كه هر روز به محضر مقدس ولي عصر (عجل الله تعالي فرجه الشريف) مشرف مي شود.

نمونه ديگر: جناب امير پازواري باغبان ارباب خود بود. ارباب دختري داشت كه امير عاشق او مي شود. البته اين تمايل داشتن مرد به زن خلاف نيست. در نظام عالم اين طور تدوين شده است كه مرد به زن و زن به مرد علاقه پيدا كند و به يكديگر مايل شوند. اين ميل، طبيعي نفس است و برداشتني نيست. اگر به قرآن هم مراجعه كنيد مي‌بينيد كه در سورة مبارك يوسف آمده است كه وقتي زليخا درها را بست و يوسف را به سوي خود خواند، هر دو به يكديگر مايل بودند. در اينجا حضرت آقا مي فرمايند: سرّ اين بيان در اين است كه مبادا كسي بگويد يوسف عقيم بوده و ميل نداشته و اگر كسي عقيم باشد و گناه نكند كار بزرگي انجام نداده است. لذا براي رد اين توهم قرآن مي فرمايد: يوسف نيز به زليخا ميل داشت. غرض اين كه امير نيز عاشق دختر ارباب خود شده بود كه گوهر نام داشت و اين دختر هر روز براي امير غذا مي آورد.يك روز امير در حين كار ديد اسب سواري به سويش مي آيد و مردي ديگر افسار اسب را به دست گرفته و پياده به همراه چوپاني ديگر به سمت باغ در حركت است. جلو آمدند و سلامي كردند و فرمودند: آيا در باغ خود خربزه اي داري كه براي ما بياوري. امير گفت خربزة باغ ما تازه كاشته شده و نارس است. آن سواره فرمود: با اين حال داخل باغ برو و از آن گوشة باغ كه خربزه ها را كاشته اي يك خربزه را به اينجا بياور تا با هم بخوريم. امير رفت و در گوشة باغ ديد كه تمام خربزه ها رسيده اند و يكي را از بوته چيد و نزد سواره آورد. آن آقا خربزه را گرفته و چند قاچ كردند. دو قاچ را به امير دادند و يكي را به آن چوپان و يكي را به آن فردي كه افسار اسب در دست داشت دادند و يكي را خودشان ميل نمودند. امير پازواري هم يكي از دو قاچ را براي گوهر نگه داشت و آن ديگري را خودش خورد. سواره خداحافظي كرد و رفت و چوپان نيز مشغول چوپاني شد. حال هنوز امير نمي‌داند كه آن سواره حضرت اميرالمؤمنين «عَلَيهِ السَلام» بوده است. (و چه شيرين اينكه هم ايشان و هم حضرت علي «عَلَيهِ السَلام» نام امير دارند. اين يكي امير پازواري و آن ديگري حضرت اميرالمؤمنين «عَلَيهِ السَلام».)[4] پس از چندي دختر ارباب غذاي امير پازواري را آورد و امير خربزه را به او داد. گوهر از خربزه سؤال كرد و امير ماجرا را برايش تعريف نمود. گوهر گفت: آن سواره حضرت اميرالمؤمنين «عَلَيهِ السَلام» و آنكه افسار در دست داشته جناب قنبر بوده زود به دنبالشان برو.

تصديق مي فرمائيد كه اگر عشق و علاقه يك دختر و پسر، صادقانه و عقلاني باشد. و بر حول محور ولايت بگردد، همين ارتباط و همدلي، هادي آنها به غايت تقواي انساني خواهد بود لذا مي بينيد كه همين ميل به دختر، امير را به سوي اميرالمؤمنين «عَلَيهِ السَلام» هدايت مي كند. خلاصه بايد ديد سِر انسان چه مي‌خواهد؟ امير پازواري در ظاهر عاشق دختري به نام گوهر است اما در باطن عاشق اميرالمؤمنين «عَلَيهِ السَلام» مي باشد.

امير سريع به راه افتاد و بعد از مدتي دويدن به آن چوپان رسيد و از چوپان سراغ سواره را گرفت. گويا حضرت «عَلَيهِ السَلام» قاچي از خربزه را هم به چوپان داده بودند تا او در چنين جائي بتواند امير را راهنمايي كند. چوپان گفت از اين طرف رفته است. امير هم با سرعت خود را رساند و ناگهان ديد در مقابلش نهري از آتش قرار گرفته و آن طرف نهر، حضرت در حال رفتن است. زبان امير در همان حال به اين دو بيتي مترنم شد كه:

ته چـهره بخـوبي گل آتشينه         من شومـه به آتش اگـر آتــش آينه[5]

دهن حلقه ميم و لب انگبينـه        نه چرخ فلك ته خرمن خوشه چينه

و خود را به آتش زده و از آن گذشت و دستش را به آقايش رسانيد. همان جا بود كه شاعر شد و جانِ معشوقش كه «گوهر» نام داشت نيز با خوردن خربزه جوشان شد و طبع شعري پيدا كرد و هر دو به علوم و معارف رسيدند. به فرموده حضرت آقا:

منم آن تشنه دانش، كه گر دانش بود آتش

                 مرا انــدر دل آتش همي بـاشد نشيمنـها

علم به شكل هر حقيقتي دربيايد، بايد دنبال آن را گرفت، ولو اينكه به صورت گرفتاري و ضعف مادي و عقب افتادگي ها درآيد. امير پازواري تشنه اميرالمؤمنين «عَلَيهِ السَلام» است و به عشق او از رود آتش نيز مي گذرد. لذا بارها به محضر انور حضرت مشرف شده است. ايشان مي فرمايد:

دريا كنـار بديمـه يك ستـاره قنبر به جلو شاه مردون سواره[6]

يا شاه مردون هاده مه مدعا ره    كشـه بزنـم قبر امام رضـا ره

«شاه مردون» در تمام اشعار امير تمثلات جداگانة حضرت است. در تاريخ نوشته اند كه بعد از اين واقعه چون گوهر باعث وصل شدن امير به اميرالمؤمنين «عَلَيهِ السَلام» شد و گوهر معشوق امير بوده، لذا امير هر كجا مي خواست حضرت اميرالمؤمنين «عَلَيهِ السَلام» را نام ببرد به نام گوهر نام برده است. حال يك محقق چقدر بايد دقت كند كه نام گوهر در اشعار امير مربوط به اميرالمؤمنين «عَلَيهِ السَلام» است يا آن دختر معشوقه. البته مقصود هر كدام باشد صحيح است و حقايقي در اشعار امير است كه انسان را مات و مبهوت مي كند. متأسفانه گروهي از مردم كه طبع شعري داشته اند تغييراتي در اشعار امير ايجاد كرده اند و گاه اشعار ساختگي خود را به امير نسبت داده اند. غرض اين كه امير يك باغبان است و به اين مدارج رسيده است. امير وقتي دلتنگ مي شد آن قدر بي قراري مي كرد و ناله سر مي‌داد و ضجه مي زد تا آقايش را مي ديد.

عزيز من! «هر كجا هستي به فكر خودت باش». مگر در واقعة كربلا سپاهيان حضرت همه درس خوانده و تحصيل كرده بودند؟ اتفاقاً بسياري از درس خوانده ها و دانشمندان آن دوره نه تنها حضرت را ياري نكردند بلكه در مقابل حضرت نيز ايستادند. اگر مي خواهي به درد خودت برسي بايد اولاً تا مي‌تواني به بندگان خدا خدمت كني و ثانياً هرگز از ايشان انتظار پاسخ نداشته باشي.

يعني در مقابل خدمت خود از ديگران توقع تشكر و سپاس و مزد و پاداش نداشته باش، در يك كلام، سعي كن هميشه آقا باشي.

فكر نكن آنها كه اظهار چاكري مي كنند در واقع نيز چاكر تو هستند. بيشتر آنها در پيش روي شخصي اظهار چاكري و ابراز تواضع مي كنند و پشت سر او مي گويند: او چار پاي ماست. ايشان تو را گول مي‌زنند. هر كجا هستي به فكر خودت باش كه دير مي شود.

صفوان جمّال از ياران امام صادق «عَلَيهِ السَلام»، شتربان بود. آنان كه اهل حقيقتند چه بسا كارهايي در پيش گيرند تا حقيقت خود را در پشت پرده محفوظ دارند، چه بسا همانند بهلول عاقل تظاهر به ديوانگي كنند. روزي صفوان در بصره شخصي را مشاهده نمود كه براي امام صادق «عَلَيهِ السَلام» اظهار دلتنگي ميكرد. امام نيز در مدينه بودند كه از مدينه تا بصره حدود هزار فرسخ فاصله است. صفوان به او گفت: آيا مي خواهي اكنون به خدمت آقايت برسي؟ گفت: البته كه مي خواهم. صفوان هم گفت: دستانت را به من بده و چشمانت را ببند. «بسم الله الرحمن الرحيم» بگو و چشمانت را باز كن. همين كه باز كرد ديد در مدينه است. صفوان گفت: برو آن در را بزن كه درِ خانة امام صادق «عَلَيهِ السَلام» است. آن مرد جلو رفت و در را زد و داخل منزل شد. ديد صفوان جمال همان جا در كنار آقا نشسته است. حال، اين صفوان به ظاهر يك شتربان ساده است اما مي بيني شغل و سِمَت اعتباري هرگز مبين احوال دردي افراد نيست، مهم جوهرة اشخاص است.

هر كجا هستي به فكر خودت باش كه در همه حال مي توان طهارت قوة خيال پيدا كرد.

توره كه دارمه مال و مناله كورمه           زر ره كه دارمه سنگ و سفاله كورمه[7]

اونـي كه وسه يــاد بايـرم باينه            حـرف زيــادي و قيل و قاله كورمه

 

     «والحمدلله رب العالمين»

        پايان جلسة دوازدهم

 

 

 

 



[1] . الهي نامه، ص 27. 

[2] . اعراف / 180. 

[3] . آل عمران / 19. 

[4] . امير از مير گرفته شده كه به معناي طعام دهنده است. به حضرت اميرالمؤمنين امير گفته اند زيرا ايشان طعام دهندة علوم و معارف به مؤمنين بوده است. 

1-     يعني چهره تو به خوبي گل آتشين است                              من به آتش مي روم اگر آتش همين است

        دهن حلقه ميم و لب انگبين است                         نُه چرخ فلك خوشه چين خِرمن توست

2-    يعني كنار دريا يك ستاره ديدم                           قنبر در جلو و شاه مردان سوار بود

       اي شاه مردان جواب مرا بده                                             تا در آغوشش بگيرم قبر امام رضا را

1-يعني تو را كه دارم مال و منال را مي خواهم چكار؟                  

طلا را كه دارم سنگ و سفال را مي خواهم چكار؟

آنرا كه بايد ياد بگيرم گرفتم                       

حرف زيادي و قيل و قال را مي خواهم چكار؟

X